باید بروم نانوایی . پسرم شیفت صبح
است . دلم میخواهدنانی داغ با چای شیرین
بخورد و البته خودم هم رضایت خاطر داشته
باشم . مدتیست دلم برای موقعی تنگ شده
که بوق سحر میرفتم پیاده روی و بعد نانی گرم
برای صبحانه می خریدم و فارغبال و لبخندی بر
لب به خانه برمی گشتم . تا بچه ها از خواب
برمیخاستند کلی کار های خانه را یواش یواش
به نحوی که مزاحم خوابشان نباشم انجام
میدادم . امروز هم به هوای گذشته درست
موقع اذان بود که از خانه خارج شدم . هوا
هنوز تیره بود و ستارگان در آسمان شفاف تر
به نظر می رسیدند . ماه خمار بود و سرش را
بر بالش نرم ابر کوچکی تکیه داده بود . هوا
خیلی تمیز و دل انگیز و تک و توکی مرد به سر
کار می رفتند . یک اتوبوس خط واحد هم با دو
سه مسافر عبور کرد و رفت . عجب آرامشی
داشت این سحر ! نان روغنی تازه داشت برای
کار آماده میشد . گفتم : نان نیست ؟ نیشش
را تا گوشش کشید و گفت : خواب مانده ام
امروز . تا نیم ساعت آماده میشه . رفتم
سنگک پزی . کاظم آقا دولا شده و مشغول
درآوردن سنگک از تنور است . از اولین باری که
رفتم تا بحال , کمرش خم شده و شانه اش
قوز در آورده است . دومین نفرم و سه تا
سنگک پر از کنجد میخرم . داغ است و دستم
را میسوزاند . به خانه برمیگردم حتما آب هم
جوشیده است . مغازه ها هنوز باز نشده اند و
چراغ خانه ها خاموش هست . شب چراغ
بعضی خانه ها از دور پنجره ها را رنگی کرده
است . مبهوت سکوت شهرم و به آسمان خیره
گشته ام . فرصت خوبیست تا نفسی بکشم و
کوچه را خوب ورانداز می کنم . تک چراغ تیر
برق هنوز در تاریکی حرف اول را می زند و
چون دختری زیبا می ماند که به دیوار همسایه
لم داده و منتظر نامزدش هست . وارد خانه
میشوم . سنگک تا حدی در سرمای هوا سرد
شده . پله ها را دو دو تا می کنم و بالا می
دوم . آب می جوشد . پسرم بدون صبحانه
خوردن رفته است مدرسه ................