کاروان

 

 باید بروم  نانوایی . پسرم شیفت صبح

 است . دلم میخواهدنانی داغ  با چای شیرین

 بخورد و البته خودم هم  رضایت خاطر داشته

 باشم . مدتیست دلم برای موقعی تنگ شده

 که بوق سحر میرفتم پیاده روی و بعد نانی گرم

 برای صبحانه می خریدم و فارغبال و لبخندی بر

 لب به خانه برمی گشتم . تا بچه ها از خواب

 برمیخاستند کلی کار های خانه را یواش یواش

 به نحوی که مزاحم خوابشان نباشم انجام

 میدادم . امروز هم به هوای گذشته درست

 موقع اذان بود که از خانه خارج شدم . هوا

 هنوز تیره بود و ستارگان در آسمان شفاف تر

 به نظر می رسیدند . ماه خمار بود  و سرش را

 بر بالش نرم ابر کوچکی تکیه داده بود . هوا

 خیلی تمیز و دل انگیز و تک و توکی مرد به سر

 کار می رفتند . یک اتوبوس خط واحد هم با دو

 سه مسافر عبور کرد و رفت . عجب آرامشی

 داشت این سحر !  نان روغنی تازه داشت برای

 کار آماده میشد . گفتم : نان نیست ؟  نیشش

 را تا گوشش کشید و گفت : خواب مانده ام

 امروز . تا نیم ساعت آماده میشه . رفتم

 سنگک پزی . کاظم آقا دولا شده و مشغول

 درآوردن سنگک از تنور است . از اولین باری که

 رفتم تا بحال , کمرش خم شده و شانه اش

 قوز در آورده است . دومین نفرم و سه تا

 سنگک پر از کنجد میخرم . داغ است و دستم

 را میسوزاند . به خانه برمیگردم حتما آب هم

 جوشیده است . مغازه ها هنوز باز نشده اند و

 چراغ خانه ها خاموش هست . شب چراغ

 بعضی خانه ها از دور پنجره ها را رنگی کرده

 است . مبهوت سکوت شهرم و به آسمان خیره

 گشته ام . فرصت خوبیست تا نفسی بکشم و

 کوچه را خوب ورانداز می کنم . تک چراغ تیر

 برق هنوز در تاریکی حرف اول را می زند و

 چون دختری زیبا می ماند که به دیوار همسایه

 لم داده و منتظر نامزدش هست . وارد خانه

 میشوم . سنگک تا حدی در سرمای هوا سرد

 شده . پله ها را دو دو تا می کنم و بالا می

 دوم . آب می جوشد . پسرم بدون صبحانه

 خوردن رفته است مدرسه ................

  

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٠/٢٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir